دانشکده حقوق شهید بهشتی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

رنگ می بینم وبس

شعري كه توي اين پست مي ذارم از دوستیه كه بعضی حرفارو گنجونده تو شعرش!


دوستی كه از خودمونه ولي با يه ديد دیگه مسائل رو بررسي مي كنه!


اين شعر، از خليل نيست!!!!!! از يكي از ماست.


آفرین بر شاعر هنرمندش.


پیشنوشت: قرار دادن این  شعر تنها جهت آگاهی دوستان از نظرات بعضی دیگر است.


 


آمدم دانشگاه/ رشته ای خوب وقشنگ/که دمادم عطش عشق مرا تازه کند


آمدم جایی که.../ رنگ می بینم وبس/ وحقیقت معدوم


رنگها گشته هویدا و دگر ناله حق پیدانیست/ همه جا لبریز است/ از هوس های مزین که درونش خالی است.


رنگ می بینم وبس


رنگ ها ناز وعزیز/ ولی افسوس که سرشار از آن مکرو فریب/ گشته امروز ولیک/کار فردا چه شود!ماچه کنیم؟


...رنگ ها می بینم/ غصه ها می چینم/ لیک درد است بگویم که چرا!


کودکی چرب زبان! بازیگوش!/ که تملق شده بازیچه دستش نزد هر استادی/اگر او زودتر ازمن به خودم گفت سلام


...ارزش وقدر وجودش به همان گفته که گفت


کاسته شد


شرم دارم بنویسم که چرا/ترس آن کودک محجوب این است:/ای خدا کاش نفهمند که من بچه ی شهرستانم


خودت این چند صباحی که دراین زندانم/ فهم کن بر همه شان


که اگر خوابگهی می آیم/ علتش این شده که مهمانم


غصه دارم بنوازم که چرا/ افتخاری شده بر کودک سرگشته ی ما


باشد bf O gf پی هر


رنگ می بینم وبس


روز ها داغ من این است چرا/ کودک مدعی دین ونماز / شده مصداق چنین شعر سلیس


"سجده آن نیست که مهر آوری بر پیشانی"


"ای توای مونس شیطان رجیم!/ صدق پیش آرکه اخلاص به پیشانی نیست"


باز می نالم از این غم که چرا/ همه جا رنگین است وپر از سوزش درد


که وجودم به خروشانی امواج تلاطم زده ی مست شده


رنگ می بینم وبس


کودکی می نالد:


پس چرا من که دمی ذکر محبت نرود از یادم/ شده ام از نظر دوست نمایان سخیف/ کوه ودریای غرور


ای خداوند حلیم/صبر ارزانی ما ده که حقیریم وفقیر


ساده می گویم وراست:


کودکی داف شده/ همگی در تب او بیمارند/ وسحرها بیدار


پیش خود می گویند:/ کاش آن لحظه بیاید که زبان باز شویم/کاش آن لحظه بیاید که دمی در بر او


بانگاهش حرفش/کار این یارشود ناز ونیاز


تا به کی ناز کنی/تا به کی درد ونیاز/کار ماناز که نیست / کار ما نیست نیاز


کار ما دانش وعلم ودرس است/خوب باید که بخوانیم وبرانیم بر این مرکب درس


...تا ثریا برسیم


هرچه آغاز شود پایانی است/همچو مصراع حقیری که ز اعماق روان می تازد


هر چه گر رنگ شود/زود رسوایی ورنگینی وننگینی او فاش شود


این همان پایان است


دوستان عهد ببندیم که رنگی نشویم/ اندکی خود باشیم


اندکی خود باشیم/نه به آن مرحله كه گویند فلانی به چه حد خود گیر است


تا نگویند به سوز


رنگ می بینم وبس.


۴ نظر:

جواد گفت...

تشکر از شما به خاطر شعر زیبایی که گذاشته بودید

گلناز گفت...

و الفجر..................................
وسوگند به سپیده ی صبح..............................
حرفی برای گفتن نیست .تمام گفتنی هارو اون با حرفاش, با لبخنداش, با وجودش,با سکوتش گفت و رفت......................
سپیده هیچ وقت آزادی و برابری رو فریاد نکشید. اما از اون مرثیه ساخت که سوزش رو همیشه تو وجودمون حس کنیم.......................
کاش غروب سپیده ی عزیز ,طلوع وجدان خفته کسایی باشه که هرگز نخواستن اونو و حرفشو آرمانشو بفهمند.................
یا حق........

ناهید گفت...

خود شعر رنگی بود به رنگ تمام بی رنگیهای این زمونه "...
نترسین منظورم اینه عالی بود.

محسن گفت...

یه سوال:
همه ی این کودکها تو دانشکده مصداق دارن؟