دانشکده حقوق شهید بهشتی

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

به آرامی آغاز به مردن می کنی...

چند سوال سخت...خیلی سخت


.


.


.


احتمالا کمی مهیب و ترسناک


 


.


.


.



 


دوست دارین بعد از مرگ‌(120 سال زنده باشین ان شاالله!ما که بخیل نیستیم) راجع به شما چی بگن؟


مراسمتون کجا باشه؟ چه جوری باشه؟ کیا بیان؟کیا نیان؟ شلوغ باشه؟خلوت باشه؟


حدس می‌زنین تو واقعیت چی بشه؟ واقعاً کیا از ته دلشون میان مراسمتون؟ توی جمع‌های خودمونی چی میگن راجع بهتون؟ اونایی که باهاشون مشکل داشتین چی میگن؟


گفتن از مرگ  و فکر کردن بهش ترسناک و سخته اما میشه به شوخی خنده تصورات فانتزی خودتون رو بگین...


یه سؤال خیلی مهم دیگه هم هست که ذهن منو این روزا خیلی مشغول کرده... خواهش می‌کنم همتون حتماً بهش جواب بدین ...واسم مهمه.



اگر من همین روزا بمیرم واکنش شما چیه؟ جداً حرفی هست که بتونین راجع به من بزنین؟ حتی اگه اون یه صفت بد راجع بهم باشه هم دوست دارم بشنومش... (مثلاً میگین همش حرص میخوره، غر میزنه!) 


در ضمن اگه "کاری نکنیم" مردنمون دقیقا همین جوریه که پابلو نرودا توی شعر ادامه ی مطلب میگه ...







پ.ن.خیلی خیلی بی ربط: دوستانی که دنبال منابع استاد راسخ توی وبلاگ می گشتین:


میتونین منابع رو از اینجا دریافت کنین.


 



به آرامی آغاز به مردن می کنی  

اگر سفر نکنی


اگر چیزی نخواهی


اگر به اصوات زندگی گوش ندهی


اگر از خودت قدردانی نکنی


 


به آرامی آغاز به مردن می کنی


زمانی که خود باوری را در خودت بکشی


وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند


 


به آرامی آغاز به مردن می کنی


اگر برده عادات خود شوی


اگر همیشه از یک راه تکراری بروی


اگر روزمرگی را تغییر ندهی


اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی


یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی


 


تو به آرامی آغاز به مردن می کنی


اگر از شور و حرارت و احساسات سرکش


و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند


و ضربان قلبت را تندتر می کنند


دوری کنی ...


 


تو به آرامی آغاز به مردن می کنی


اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی...


آن را عوض نکنی


اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی


اگر ورای رویاها نروی


اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت


ورای مصلحت اندیشی بروی ...


 


امروز زندگی را آغاز کن


امروز مخاطره کن


امروز کاری بکن


نگذار که با آرامی بمیری


شادی را فراموش نکن


 پابلو نرودا ـ احمد شاملو

۵ نظر:

سارا گفت...

خودمم قبول دارم این پست یه کم ناراحت کننده است اما دیگه این قدر هم که شیوا و محمد حسین میگن جدی نگیرینش!
من و دوستام تو دانشکده کلی سر این قضیه حرف زدیم بعدش هم به همش خندیدیم...کل قضیه رو با شوخی خنده گذروندیم...من فقط کنجکاو بودم بعد از مرگ دوست دارین چه اتفاقایی بیفته؟و به این فکر کردم که بعد از مرگ کی در مورد من چی میگه!همین!سعی کردم حدس بزنم آدمایی که باهم خیلی خوب نیستیم ممکنه در مورد مرگم چه احساسی داشته باشن!و کلی خندیدیم از تصوراتمون...
خب حالا که این طور شد به سوالای محمد حسین هم جواب بدین...
دوست دارین آیندتون چه شکلی باشه؟ چه کاره بشین؟و...

علی گفت...

این که اسمش میشه خود کشی دکتر جون !!!!!

علی عابدینی گفت...

چرا از مرگ می ترسید ؟
: چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
: چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید


:بنداریدبوم ناامیدی باز.
: به بام خاطر من می کند برواز
: مبندارید جام جانم از اندوه لبریز است
: مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
: مگر می ,این چراغ بزم جان مستی نمی ارد؟
: مگر افسون افسونکار
: نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
: مگر این می برستیها و مستی ها
: برای یک نفس اسودگی از رنج هستی نیست
: مگر دنبال ارامش نمی گردی ؟
: چرا از مرگ می ترسی ؟
: کجا ارامشی از مرگ خوش تر
: کس تواند دید
: می افسون فریبی تیز بال وتند بروازند ؟
اگر درمان اندوهند
: خماری جان گدازدارند

: نمی بخشند جان خسته را ارامش جاوید
خوش ان مستی که هشیاری نمی بیند
: چرا از مرگ می ترسی؟
: چرا اغوش گرم مرگ را افسانه میدانی ؟
: بهشت جاودان انجاست
: گران خواب ابد . در بستر گلبوی مرگ مهربان انجاست
: سکوت جاودانی باسدار شهر خاموشی ست
: همه ذرات هستی . محو در رویا بی رنگ فراموشی است

: نه فریادی نه اهنگی نه اوایی
: نه دیروزی نه امروزس نه فردایی
: جهان ارام و جان ارام
: زمان در خواب بی فرجام : خوش ان خوابی که بیداری نمی بیند
: سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
: در این دوران از ازادگی نام و نشانی نیست
: در این دنیا که در هر جا <<هر که را زر در ترازو . زور در بازوست

: جهان را دست این ن
: نامردم صد رنگ بسبارید
: که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
: در این غوغا فرو مانند و غو غا ها بر انگیزد
: سر از بالین اندوه گران خویش بر دارید
: همه . بر استان مرگ .راحت سر فرود ارید
: چرا اغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

: چرا زین خواب جان ارا م شیرین روی گردانید
: چرا از مرگ می ترسید ؟

مسعود,ح گفت...

وقتی جان به جان صد افرین تسلیم کردم:


قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

مواظب باشید به تابوت من اگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید :این عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش جسته است.

در مجلس ختم من گاز اشک اور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

و در اخر چون تمام ارزو هایم را به گور میبرم, سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید تا همه انها جا شن.

محمد.ن گفت...

منم کاملا با محمدحسین موافقم... ولی در کل دوست دارم همه ی کسایی رو که دوستشون دارم وبا هاشون دارم زندگی میکنم وکلی خاطره و سرگذشت ازشون به یادم می مونه زودتر از من بمیرن چون طاقت اینکه یکی به خاطرنبود من بخواد آه وزاری راه بندازه رو ندارم! چون با مردنم مدتی از زندگیشو مختل کردم وفقط غم ودرد براش باقی گذاشتم...چیزی که با مردن بقیه شاهدش هستیم یعنی همون چیزی که واقعا ازش بیزارم! ولی "آن زمان که مرگ همچون غباری ما را فرامی گیرد" دوست دارم که وجود باطنی خاکی نشود وهمچنان باقی باشد چون...
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریره عالم دوام ما"
به امید زندگی شیرین وعمری مفید برای یکایکتون...